RSS
ديشب از نيومدنت خيلي ناراحت بودم و بابايي داشت منو دلداري ميداد . بابايي خيلي مهربونه و اونم خيلي دوست داره كه تو زودتر بيايي ولي به خاطر اينكه من ناراحت نشم به روي خودش نمياره .
كوچولوي من ديشب با بابايي كلي خنديديم . بابا ميگفت خدا دلش براي فندوق ما سوخته ميگه اگر الان بياد همش اين شكليه :
اين باباي من چرا اينقدر بي پولههههه !
مامان تو ديگه چرا پول نداريييييي !
پس من با اين همه خواسته چي كار كنممممم ؟
نميدونم چرا ولي بازم خدا بهت كمك نكرد كه بيايي ؟
خدا چي رو ميدونه كه من نميدونم و نمي خواد تو الان پا توي اين دنيا بذاري؟
شايد ميگه اين دنيا براي تو كوچولو هنوز جاي مناسبي نيست .
شايد ميگه اول مامان و بابا بايد همه امكانات رو برات فراهم كنن تا بذاره بيايي ؟
چرا هنوز براي اومدنت زوده؟! خدا حتماً ميدونه و تو كارش يه حكمتي هست . وقتي بيايي و اون موقع رو با الان مقايسه كنم حتماً ميفهمم كه خدا صلاح رو تو چي ميدونسته .
به هر حال راضي ام به رضاي خدا .