RSS
شنبه 89/7/3 رفتم سونوگرافی تا دکتر از خوب بودن جات مطمئن بشه و خدا رو شکر همه چیز خوب بود و سنت رو حدود 5 هفته و چهار روز تشخیص داد . ضربان قلبت هم هنوز دیده نشده که گفت باید وقتی 8 هفته شدی برم و ضربان قلبت رو بشنوم . 
وای عزیزم دارم ثانیه ها رو هم حس میکنم و بیصبرانه منتظر شنیدن صدای قلبتم .
اینجا میخوام به ترتیب کسانی رو که از اومدنت با خبر شدن رو بزارم البته با قید تاریخ و ساعت :
  1. هانیه                        دوشنبه 89/6/29       ساعت 2:30 صبح
  2. علیرضا                      دوشنبه 89/6/29       ساعت 2:35 صبح
  3. بهاره                        دوشنبه 89/6/29       ساعت 7:55 صبح
  4. منا                           دوشنبه 89/6/29       ساعت 9 صبح 
  5. مامان طلعت              دوشنبه 89/6/29       ساعت 11 صبح
  6. مریم                         دوشنبه 89/6/29       ساعت 12 صبح 
  7. سارا                         سه شنبه 89/6/30       ساعت 1 بعد از ظهر
وای خدای من اینقدر از اومدن این فندوق خوشحالم که دلم میخواد به همه دنیا این خبرو بدم . تا قبل از این حتی میخواستم بعد از آزمایشم و یه مدل خاص به علیرضا بگم که بابا شده ولی تا خودم فهمیدم از خواب بیدارش کردم و گفتم . این از اولیش که نتونستم جلوی خودمو بگیرم . حالا باید به مامان و بابای خودم و علیرضا خبر بدم . نمیدونم چقدر میتونم تحمل کنم ؟!!! بعد از جواب آزمایشم ؟ فقط تا 8 صبح ؟! یا تا وقتی که اولین صدای قلبش رو بشنوم ؟ 
چه جوری سورپرایزشون کنم ؟ پای تلفن یا حضوری؟ شیرینی بخرم یا جواب آزمایشم رو ببرم؟
توی ذهن خودم همیشه این طوری بود که وقتی میخوام خبر بدم یه پاپوش سفید کوچولو بخرم و بزارم وسط جعبه شیرینی و اینطوری بهشون خبر بدم . امیدوارم بتونم زبونم رو نگه دارم و این چند روزو چیزی نگم .
امروز 29 شهریور 1389 هست و الان هم ساعت 4:20 دقیقه صبحه.
ساعت 2:30 از خواب بیدار شدم و یه بی بی چک گذاشتم و بعد از 2 دقیقه با ناباوری کامل دو تا خط رو دیدم . اینقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید چی کار کنم و پریدم علیرضا رو بیدار کردم و بهش گفتم که بابا شده .
از حالا من دیگه مامان شدم  و علیرضا بابا و این آرزو رو میکنم که بتونیم بهترین مامان و بابا برای بهترین هستی زندگیمون باشیم تا وقتی که بزرگ شد سرشو بالا بگیره و ما رو معرفی کنه .
عزیزم قدمت رو شادباش میگم و سلامت و بهروزی رو برات آرزو میکنم .

بابا الان خوابه و تا یک ساعت دیگه بیدارش میکنم تا برای سرکار حاضر بشیم و منم اول میرم آزمایش خون بدم و بعدش برم اداره و اگر خدا بخواد عصر میرم پیش دکتر طلاچیان تا ایشالا اون هم مراقبت باشه . 
ديشب از نيومدنت خيلي ناراحت بودم و بابايي داشت منو دلداري ميداد . بابايي خيلي مهربونه و اونم خيلي دوست داره كه تو زودتر بيايي ولي به خاطر اينكه من ناراحت نشم به روي خودش نمياره .
كوچولوي من ديشب با بابايي كلي خنديديم . بابا ميگفت خدا دلش براي فندوق ما سوخته ميگه اگر الان بياد همش اين شكليه :
اين باباي من چرا اينقدر بي پولههههه !
مامان تو ديگه چرا پول نداريييييي !
پس من با اين همه خواسته چي كار كنممممم ؟